×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ضیافت عشق

× عشق را درون خويش تجربه كن اگر دلي سرشار از عشق داشته باشي دير يا زود مخاطب خويش را پيدا ميكني عشق تو كسي را كه همواره جويايش بودي پيدا ميكند - راه عشق راهي پر مخاطره است تنها كساني كه شجاعت عشق ورزيدن را دارند به اين راه گام مي نهند عشق مراقبه تنها نصيب كساني ميشود كه شجاعت بودن را دارند راه عشق و مراقبه هر دو به خدا ميرسند
×

آدرس وبلاگ من

dl.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/shayaan27

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????

دلیل عشق

 

 

يکي بود...يکي نبود....

مردي بود تنهاي تنها؛زني بود که او هم تنها بود.

زن به آب رودخانه نگاه ميکرد وغمگين بود؛مرد به آسمان نگاه ميکرد وغمگين بود،خدا غم ِآنها را ميديد وغمگين بود...

خدا گفت:شما را دوست ميدارم،پس همديگر را دوست بداريد وبا هم مهربان باشيد.

مرد سرش را پايين آورد،مرد به آب رودخانه نگاه کرد وزن را در آب ديد،زن به رودخانه نگاه کرد ومرد را ديد...

خدا به آنها مهرباني بخشيد وآنها خوشحال شدند واز آسمان باران باريد...

مرد دستهايش را بالاي سر زن گرفت تا خيس نشود،زن خنديد،

خدا به مرد گفت:به دست هاي تو قدرت ميدهم تا خانه اي بسازي وهردو در آن زندگي کنيد.

مرد زير باران خيس شده بود...زن دست هايش را بالاي ِسر مرد گرفت،مرد خنديد،

خدا به زن گفت :به دست هاي تو همه ي زيبايي ها را ميدهم تا خانه اي را که او مي سازد زيبا کني.

مرد خانه اي ساخت و زن آن را گرم کرد...آنها خوشحال بودند...خدا خوشحال بود...

روزي زن پرنده اي را ديد که به جوجه هايش غذا ميداد،دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد تا پرنده ميان دستهايش بنشيند،اما پرنده نيامد ودست هاي زن رو به آسمان ماند،

مرد او را ديد وکنارش نشست ودستهايش را به سوي آسمان بلند کرد...

خدا دستهاي آنها را ديد که از مهرباني لبريز بود...

فرشته ها در گوش هم پچ پچي کرد وخنديدند...

خدا خنديد وزمين سبز شد..

خدا گفت :از بهشت شاخه اي گل به شما خواهم داد...

فرشته ها شاخه اي گل به مرد دادند...مرد گل را به زن داد...وزن آن را را در خاک کاشت.

خاک خوشبو شد...

پس از آن کودکي متولد شد که گريه ميکرد...

زن اشک هاي کودک را مي ديدو غمگين بود..

فرشته ها به او آموختندکه چگونه طفل را در آغوش بگيردو از شيره جانش به او بنوشاند...

مرد زن را ديد که ميخندد،کودکش را ديد که شير مينوشد...

بر زمين نشست وپيشاني بر خاک گذاشت...

خدا شوق مرد را ديد که خوشحال بود...

وقتي خدا خنديد،پرنده بازگشت وبر شانه ي مرد نشست...

خدا گفت:با کودک خود مهربان باشيد تا مهرباني بياموزد...

راست بگوييد تا راست گو باشد...

گل وآسمان ورود را به او نشان دهيد تا هميشه به ياد من باشد...

روزهاي آفتابي وباراني از پي هم گذشت...

زمين پر شد از گلهاي رنگارنگ ولابه لاي گل ها پر شد از بچه هايي که شاد وخندان در پي هم مي دويدند...خدا همه چيز وهمه را ميديد،ميديد که زير باران مردي دست هايش را بالاي سر زني گرفته است که خيس نشود؛

زني را ديد که در گوشه اي از خاک با هزاران اميد شاخه گلي ميکارد؛

دست هاي بسياري را ديد که به سوي آسمان بلند شده است؛وپرنده هايي که...

و...

خدا خوشحال بود...
خدا خوشحال بود...

یکشنبه 3 مرداد 1389 - 10:45:42 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم